• شب های لیلی -قسمت سوم۳
    Apr 30 2024

    با همکاری ژاله افشار مهتاب حاجی محمدی احسان شادمان سیروس ملکی

    Show More Show Less
    39 mins
  • ۲ شب های لیلی -داستان عشق لیلی و مجنون از نظامی -قسمت دوم
    Apr 24 2024

    با همکاری ژاله افشار مهتاب حاجی محمدی احسان شادمان سیروس ملکی


    بخش ۳ - برهان قاطع در حدوث آفرینش: در نوبت بار عام دادن

    بخش ۴ - سبب نظم کتاب: روزی به مبارکی و شادی

    بخش ۵ - در مدح شروانشاه اختسان بن منوچهر: سر خیل سپاه تاجداران

    بخش ۶ - خطاب زمین بوس: ای عالم جان و جان عالم

    بخش ۷ - سپردن فرزند خویش به فرزند شروانشاه: چون گوهر سرخ صبحگاهی


    Show More Show Less
    51 mins
  • شب های لیلی ، داستان دلدادگی لیلی و مجنون از حکیم نظامی قسمت ۱
    Apr 16 2024

    توحید و نیایش ۲- نعت پیغمبر اکرم (ص) صفحه ۱ تا ۱۲

    Show More Show Less
    20 mins
  • شب های لیلی -داستان عشق لیلی و مجنون از نظامی -معرفی
    Apr 16 2024

    مثنوی زیبای «لیلی و مجنون» با عنوان «شب‌های لیلی» اثر نظامی گنجوی است که با هم‌آوایی (مهتاب حاجی‌محمدی، ژاله افشار، سیروس ملکی و احسان شادمان و هدایت ساجدی نیا) خوانده می‌شود.

    Show More Show Less
    2 mins
  • شور شیرین ۱۷
    Oct 6 2022
    نظامی هان و هان تا زنده باشیچنان خواهم چنان کافکنده باشینه بینی در که دریاپرور آمداز افتادن چگونه بر سر آمدچو دانه گر بیفتی بر سر آییچو خوشه سر مکش کز پا دراییمدارا کن که خوی چرخ تند استبه همت رو که پای عمر کند استهوا مسموم شد با گرد می سازدوا معدوم شد با درد می سازطبیب روزگار افسون فروش استچو زراقان ازان ده رنگ پوش استگهی نیشی زند کاین نوش اعضاستگه آرد ترشیی کاین دفع صفراستعلاج‌الرأس او انجیدن گوشدم‌الاخوین او خون سیاوشبدین مرهم جراحت بست نتوانبدین دارو ز علت رست نتوانچو طفل انگشت خود میمز در این مهدز خون خویش کن هم شیر و هم شهدبگیر آیین خرسندی ز انجیرکه هم طفلست و هم پستان و هم شیربر این رقعه که شطرنج زیانستکمینه بازیش بین‌الرخانستدریغ آن شد که در نقش خطرناکمقابل می‌شود رخ با رخ خاکدرین خیمه چه گردی بند بر پایگلو را زین طنابی چند بگشایبرون کش پای ازین پاچیله تنگکه کفش تنگ دارد پای را لنگقدم درنه که چون رفتی رسیدیهمان پندار کاین ده را ندیدیاگر عیشی است صد تیمار با اوستو گر برگ گلی صد خار با اوستبه تلخی و به ترشی شد جوانیبه صفرا و به سودا زندگانیبه وقت زندگی رنجور حالیمکه با گرگان وحشی در جوالیمبه وقت مرگ با صد داغ حرمانز گرگان رفت باید سوی کرمانز گرگان تا به کرمان راه کم نیستز ما تا مرگ موئی نیز هم نیستسری داریم و آن سرهم شکستهبه حسرت بر سر زانو نشستهسری کو هیبت جلاد بیندصواب آن شد که بر زانو نشیندولایت بین که ما را کوچگاهستولایت نیست این زندان و چاهستز گرمائی چو آتش تاب گیریمجگر درتری بر فاب گیریمچو موئی برف ریزد پر بریزیمهمه در موی دام و دد گریزیمبدین پا تا کجا شاید رسیدنبدین پر تا کجا شاید پریدنستم کاری کنیم آنگه بهر کارزهی مشتی ضعیفان ستمکارکسی کو بر پر موری ستم کردهم از ماری قفای آن ستم خوردبه چشم خویش دیدم در گذرگاهکه زد بر جان موری مرغکی راههنوز از صید منقارش نپرداختکه مرغی دیگر آمد کار او ساختچو بد کردی مباش ایمن ز آفاتکه واجب شد طبیعت را مکافاتسپهر آیینه عدلست و شایدکه هرچ آن از تو بیند وا نمایدمنادی شد جهان را هر که بد کردنه با جان کسی با جان خود کردمگر نشنیدی از فراش این راهکه هر کو چاه کند افتاد در چاهسرای آفرینش سرسری نیستزمین و آسمان بی‌داوری نیستهران سنگی که دریائی و کانیستدر او دری و یاقوتی نهانیستچو عیسی هر که درد توتیائیز هر بیخی کند دارو گیائیچو ما را چشم عبرت بین تباهستکجا دانیم کاین گل یا گیاهستگرفتم خود که عطار وجودیتو نیز آخر بسوزی گر چه عودیو گر خود علم جالینوس دانیچو مرگ آمد به جالینوس مانیچو عاجز وار باید عاقبت مردچه افلاطون یونانی چه آن کردهمان به کاین نصیحت یاد گیریمکه پیش از مرگ یک نوبت بمیریمز محنت رست هر کو چشم دربستبدین تدبیر طوطی از قفس رستاگر با این کهن گرگ خشن پوستبه صد سوگند چون یوسف شوی دوستلبادت را چنان بر گاو بنددکه چشمی گرید و چشمیت خنددچه پنداری کز اینسان هفتخوانیبود موقوف خونی و استخوانیبدین قاروره تا چند آبریزیبدین غربال تا کی خاک بیزینخواهد ماند آخر جاودانهدر این نه مطبخ این یک چارخانهچو وقت آید که وقت آید به آخرنهانیها کنند از پرده ظاهرنه بینی گرد ازین دوران که بینیجز آن قالب که در قلبش نشینیازین جا توشه بر کانجا علف نیستدر اینجا جو که آنجا جز صدف نیستدرین مشکین صدفهای ...
    Show More Show Less
    50 mins
  • شور شیرین ۱۶
    Oct 6 2022
     شبی تاریک نور از ماه بردهفلک را غول وار از راه بردهزمانه با هزاران دست بی‌زورفلک با صد هزاران دیده شبکورشهنشه پای را با بند زریننهاده بر دو سیمین ساق شیرینبت زنجر موی از سیمگون دستبه زنجیر زرش بر مهره می‌بستز شفقت ساقهای بند سایشهمی مالید و می‌بوسید پایشحکایت‌های مهرانگیز می‌گفتکه بر بانگ حکایت خوش توان خفتبه هر لفظی دهن پر نوش می‌داشتبر آواز شهنشه گوش می‌داشتچو خسرو خفت و کمتر شد جوابشبه شیریت در سرایت کرد خوابشدو یار نازنین در خواب رفتهفلک بیدار و از چشم آب رفتهجهان می‌گفت کامد فتنه سرمستسیاهی بر لبش مسمار می‌بستفرود آمد ز روزن دیو چهرینبوده در سرشتش هیچ مهریچو قصاب از غضب خونی نشانیچو نفاط از بروت آتش‌فشانیچو دزد خانه بر کالا همی جستسریر شاه را بالا همی جستبه بالین شه آمد تیغ در مشتجگرگاهش درید و شمع را کشتچنان زد بر جگرگاهش سر تیغکه خون برجست ازو چون آتش از میغچو از ماهی جدا کرد آفتابیبرون زد سر ز روزن چون عقابیملک در خواب خوش پهلو دریدهگشاده چشم و خود را کشته دیدهز خونش خوابگه طوفان گرفتهدلش از تشنگی از جان گرفتهبه دل گفتا که شیرین را ز خوشخوابکنم بیدار و خواهم شربتی آبدگر ره گفت با خطر نهفتهکه هست این مهربان شبها نخفتهچو بیند بر من این بیداد و خوارینخسبد دیگر از فریاد و زاریهمان به کین سخن ناگفته باشدشوم من مرده و او خفته باشدبه تلخی جان چنان داد آن وفادارکه شیرین را نکرد از خواب بیدارشکفته گلبنی بینی چو خورشیدبه سرسبزی جهان را داده امیدبرآید ناگه ابری تند و سرمستبخون ریز ریاحین تیغ در دستبدان سختی فرو بارد تگرگیکزان گلبن نماند شاخ و برگیچو گردد باغبان خفته بیداربه باغ اندر نه گل بیند نه گلزارچه گوئی کز غم گل خون نریزدچو گل ریزد گلابی چون نریزدز بس خون کز تن شه رفت چون آبدر آمد نرگس شیرین ز خوشخوابدگر شبها که بختش یار گشتیبه بانگ نای و نی بیدار گشتیفلک بنگر چه سردی کرد این بارکه خون گرم شاهش کرد بیدارپریشان شد چو مرغ تاب دیدهکه بود آن سهم را در خواب دیدهپرند از خوابگاه شاه برداشتیکی دریای خون دیده آه برداشتز شب می‌جست نور آفتابیدریغا چشمش آمد در خرابیسریری دید سر بی‌تاج کردهچراغی روغنش تاراج کردهخزینه در گشاده گنج بردهسپه رفته سپهسالار مردهبه گریه ساعتی شب را سیه کردبسی بگریست وانگه عزم ره کردگلاب و مشک با عنبر برآمیختبر آن اندام خون آلود می‌ریختفرو شستش به گلاب و به کافورچنان کز روشنی می‌تافت چون نورچنان بزمی که شاهان را طرازندبسازیدش کز آن بهتر نسازندچو شه را کرده بود آرایشی چستبه کافور و گلاب اندام او شستهمان آرایش خود نیز نو کردبدین اندیشه صد دل را گرو کرددل شیرویه شیرین را ببایستولیکن با کسی گفتن نشایستنهانی کس فرستادش که خوش باشیکی هفته درین غم بارکش باشچو هفته بگذرد ماه دو هفتهشود در باغ من چون گل شکفتهخداوندی دهم بر هر گروهشز خسرو بیشتر دارم شکوهشچو گنجش زیر زر پوشیده دارمکلید گنج‌ها او را سپارمچو شیرین این سخنها را نیوشیدچو سرکه تند شد چون می بجوشیدفریبش داد تا باشد شکیبشنهاد آن کشتنی دل بر فریبشپس آنگه هر چه بود اسباب خسروز منسوخ کهن تا کسوت نوبه محتاجان و محرومان ندا کردز بهر جان شاهنشه فدا کرد
    Show More Show Less
    1 hr and 11 mins
  • شور شیرین ۱۵
    Oct 6 2022

     

    به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت

    عروس صبح را پیروز شد بخت

    جهان رست از مرقع پاره کردن

    عروس عالم از زر یاره کردن

    شه از بهر عروس آرایشی ساخت

    که خور از شرم آن آرایش انداخت

    هزار اشتر سیه چشم و جوان سال

    سراسر سرخ موی و زرد خلخال

    هزار اسب مرصع گوش تا دم

    همه زرین ستام و آهنین سم

    هزاره استر ستاره چشم و شبرنگ

    که دوران بود با رفتارشان لنگ

    هزاران لعبتان نار پستان

    به رخ هر یک چراغ بت‌پرستان

    هزاران ماهرویان قصب‌پوش

    همه در در کلاه و حلقه در گوش

    ز صندوق و خزینه چند خروار

    همه آکنده از لولوی شهوار

    ز مفرشها که پردیبا و زر بود

    ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود

    همه پر زر و دیباهای چینی

    کز آنسان در جهان اکنون نه بینی

    چو طاوسان زرین ده عماری

    به هر طاوس در کبکی بهاری

    یکی مهدی به زر ترکیب کرده

    ز بهر خاص او ترتیب کرده

    ز حد بیستون تا طاق گرا

    جنیبتها روان با طوق و هرا

    زمین را عرض نیزه تنگ داده

    هوا را موج بیرق رنگ داده

    همه ره موکب خوبان چون شهد

    عماری در عماری مهد در مهد

    شکرریزان عروسان بر سر راه

    قصبهای شکرگون بسته بر ماه

    پریچهره بتان شوخ دلبند

    ز خال و لب سرشته مشک با قند

    بگرد فرق هر سرو بلندی

    عراقی‌وار بسته فرق‌بندی

    به پشت زین بر اسبان روانه

    ز گیسو کرده مشگین تازیانه

    به گیسو در نهاده لولو زر

    زده بر لولو زر لولو تر

    بدین رونق بدین آیین بدین نور

    چنین آرایشی زو چشم بد دور

    یکایک در نشاط و ناز رفتند

    به استقبال شیرین باز رفتند

    بجای فندق افشان بود بر سر

    درافشان هر دری چون فندق تر

    بجای پره گل نافه مشک

    مرصع لولوتر با زر خشک

    همه ره گنج ریز و گوهرانداز

    بیاوردند شیرین را به صد ناز

    چو آمد مهد شیرین در مداین

    غنی شد دامن خاک از خزائن

    به هر گامی که شد چون نوبهاری

    شهنشه ریخت در پایش نثاری

    چنان کز بس درم‌ریزان شاهی

    درم روید هنوز از پشت ماهی

    فرود آمد به دولت گاه جمشید

    چو در برج حمل تابنده خورشید

    ملک فرمود خواندن موبدان را

    همان کار آگهان و بخردان را

    ز شیرین قصه‌ای بر انجمن راند

    که هر کس جان شیرین به روی افشاند

    که شیرین شد مرا هم جفت و هم یار

    بهر مهرش که بنوازم سزاوار

    ز من پاکست با این مهربانی

    که داند کرد ازینسان زندگانی

    گر او را جفت سازم جای آن هست

    بدو گردن فرازم رای آن هست

    می آن بهتر که با گل جام گیرد

    که هر مرغی به جفت آرام گیرد

    چو بر گردن نباشد گاو را جفت

    به گاوآهن که داند خاک را سفت

    همه گرد از جبینها برگفتند

    بر آن شغل آفرینها برگرفتند

    گرفت آنگاه خسرو دست شیرین

    بر خود خواند موبد را که بنشین

    سخن را نقش بر آیین او بست

    به رسم موبدان کاوین او بست

    چو مهدش را به مجلس خاصگی داد

    درون پرده خاصش فرستاد

    Show More Show Less
    1 hr and 3 mins
  • شور شیرین ۱۴
    Oct 3 2022

    نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ

    ستای باربد برداشت آهنگ

    عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت

    به آهنگ عراق این بانگ برداشت

    نسیم دوست می‌یابد دماغم

    خیال گنج می‌بیند چراغم

    کدامین آب خوش داد چنین جوی

    کدامین باد را باشد چنین بوی

    مگر وقت شدن طاوس خورشید

    پرافشان کرد بر گلزار جمشید

    مگر سروی ز طارم سر برآورد

    که ما را سربلندی بر سر آورد

    مگر ماه آمد از روزن در افتاد

    که شب را روشنی در منظر افتاد

    مگر باد بهشت اینجا گذر کرد

    که چندین خرمی در ما اثر کرد

    مگر باز سپید آمد فرا دست

    که گلزار شب از زاغ سیه رست

    مگر با ماست آب زندگانی

    که ما را زنده دل دارد نهانی

    مگر اقبال شمعی نو برافروخت

    که چون پروانه غم را بال و پر سوخت

    مگر شیرین ز لعل افشاند نوشی

    که از هر گوشه‌ای خیزد خروشی

    بگو ای دولت آن رشک پری را

    که باز آور به ما نیک اختری را

    ترا بسیار خصلت جز نکوئیست

    بگویم راست مردی راستگوئیست

    منم جو کشته و گندم دروده

    ترا جو داده و گندم نموده

    مبین کز توسنی خشمی نمودم

    تواضع بین که چون رام تو بودم

    نبرد دزد هندو را کسی دست

    که با دزدی جوانمردیش هم هست

    ندارم نیم دل در پادشاهی

    ولیکن درد دل چندان که خواهی

    لگدکوب غمت زان گشت روحم

    که بخت بد لگد زد بر فتوحم

    دلم خون گرید از غم چون نگرید

    کدامین ظالم از غم خون نگرید

    تنم ترسد ز هجران چون نترسد

    کدامین عاقل از مجنون نترسد

    چو بی‌زلف تو بیدل بود دستم

    دل خود را به زلفت باز بستم

    به خلوت با لبت دارم شماری

    وز اینم کردنی‌تر نیست کاری

    گرم خواهی به خلوت بار دادن

    به جای گل چه باید خار دادن

    از آن حقه که جز مرهم نیاید

    بده زانکو به دادن کم نیاید

    چه باشد کز چنان آب حیاتی

    به غارت برده‌ای بخشی زکاتی

    Show More Show Less
    1 hr and 1 min